mohammad22_dubai
کلیـــــــــد گـــــم شــــــــده
وباز هم دستهایم مرا جدا کرد از اتاق تاریک مقصد من عشق است ... دلش لك بزنه كه با يكي درد دل كنه ولي هيچكي نباشه... در این زندان اشک آلود و این دنیای وانفسا که دل غرق غم و حیران از آن والای ناپیدا خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حالم با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه ی خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است ! اگه فاصله افتاده... اگه من با خودم سردم... تو کاری با دلم کردی، که فکرش هم نمیکردم. چه آسون دل بریدی از، دلی که پای تو گیره ... که از این بدترم باشی! واسه تو نفسش میره. نمی ترسم اگه گاهی... دعامون بی اثر میشه! همیشه لحظه آخر، خدا نزدیکتر میشه. تو رو دست خودش دادم که از حالم خبر داره... که حتی از تو چشماشو، یه لحظه بر نمیداره... تو امید منی اما، داری ازدست من میری! با دستای خودت داری، همه هستیمو میگیری! دعا کردم تورو بازهم، باچشمی که نخوابیده... مگه میذاره دل تنگی! مگه گریه امون میده! مریضم کردم تنهایی، ببین حالم پریشونه... من اونقدر اشک میریزم ! که بر گردی به این خونه. حسابش رفته از دستم شبایی را که بیدارم... شاید از گریه خوابم برد، درا را باز میدارم............................................................... در گذر از لحظه ها ، پياده يا سواره ، بايد رفت. ايستادن برابر يك عمر پشيماني است. هيچ گاه رفتن با نرسيدن همراه نيس چشم ها را بايد بست ، دل به دريا بايد داد ، و با چشم دل بايد زيست يک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم امروز هم گذشت با مرور خاطرات دیروز با غم نبودنت...و سکوتی سنگین و من شتابان در پی زمان بی هدف فقط میروم ...فقط می دوم یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما گرمی مهر تو را می خواهند غنچه های باغ هم دیگر بهانه می گیرند میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی فقط صدایی مبهم قول داده بودی برایم سیب بیاوری سیب سرخ خورشید سیب سرخ امید یادت هست؟؟؟ و رفتی و خورشید را هم بردی و من در این کوچه های تنگ و تاریک سرگردانم و منتظر... فکر کردم و دیدم که عین حقیقت است ... باز هم با خودم این شعر را زمزمه کردم: نشاط انگیز وماتم زایی ای عشق ***عجب رسوا کن ورسوایی ای عشق یکی را بر مراد دل رسانـــــــــی*** یکی را در غم هجران نشانـــــــی یکی را همـچو مشعــل برفروزی *** میـان شعله ها جانــش بسو ز ی خوشا اَنکس که جانش ازتو سوزد *** چو شمعــی پای تا سر برفر و ز د خوشاعشق و خوشاناکامی عشق *** خوشا رسوایی وبدنامی عشــــــــق خوشا بر جان من هر شام وهر روز *** همه داغ و همه درد و همه ســوز خوشا عاشق شدن٬ اما جدایــــــی *** خوشا عشق و نوای بی نوایــــــی خوشا در سوز عشقی سوختن ها *** درون شعــلـه اش افروخـتـن هــــــا هزاران دل به حسرت خون شد از عشق *** یکی در این میان مجنون شد از عشق در اَتش هر اَنکس بیشتر سوخت *** چراغش در جهان روشن تر افروخت نوای عاشقان در بینوایــــی *** دوام عاشقی ها در جدایی yahoo@ mohammad22uae چرا از مرگ می ترسید ؟ نمی دانم عاشق اشک می ریزد یا باید اشک ریخت تا عاشق شد نمی دانم باید همه او شوی تا عاشق باشی یا باید عاشق باشی تا همه او شوی نمی دانم دستانم اول از همه به سمت او دراز می شوند یا این دلم است که هوای او می کند و بعد...
چشم هایم را گشودم
بله،سرزمین جدیدم بود!
فریاد می زدم:«نه،نه،مرا برگردانید»
می گریستم
ولی مردمان اطرافم می خندیدند
چقدر خوشحال بودند از ورود من!
فرشته ای زیبا روی بال هایش را بر پیکرم پیچاند و گفت:
«مگه چی شده؟»
گریه ام فرصت نمی داد پاسخش گویم
اما ای کاش او هم اطراف مرا نگاه می کرد
ای کاش او هم می دید
سرزمین جدید من پوشالی است!
تویی سر منزل من.
عشق در پوست من می دود...
تو در پوست من می دوی.
و من
خیابان ها و پیاده رو های تن شسته در باران را
بر دوش کشیده ام ....... تورا می جویم.....
آرام...بی صدا...
قدم بر میدارم درون كوچه های دلتنگی ات.
تو در خوابی...
عمیق فرو رفته ایی در رویای مهتابی ات.
از این من تا تو...
یك ترانه؛ یك رویا؛یك مهتاب فاصله است!
من می گذرم....
شب را می برم.....
تو بر می خیزی...
نگاه می كنی...
جای پایی برایت آشناست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
او که چشمش آسمان باشد و چشمانت زمین
آسمانی بودنت باشد همین
چون کویری تشنه باشی بی قرار
که گویی هردم آسمان بر من ببار
عشق یعنی حسرت پنهان دل
زندگی در گوشه ویرانه دل
عشق یعنی اینکه همچون سرنهی بر پای یک دل داده ای
اینکه موج گردی بی امان بهر دریای غم و اندوه و آه
عشق یعنی سایه ای در یک خیال
آرزویی سرکش و گاهی محال
عشق یعنی کوچه ای دور و دراز
با هزاران سختی و شیب و فراز
عشق یعنی عطر گل های بهشت
عشق یعنی زندگی و سر نوشت
نتونه به هيچكي اعتماد كنه هر چي سبك سنگين كنه تا دردش رو به يكي بگه ...
نتونه اخرش برسه به يه بن بست ...
تك وتنها با يه دلي كه هي وسوسش مي كنه اونو خالي كنه ...
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید ؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
Power By:
LoxBlog.Com |